طلعت هم بلافاصله اطاعت امر می کنه و یکی از اطاق های بزرگ آفتاب گیر را برای آن تازه عروس آماده می کند .
مادر به خاطر فضا مرد سالاری ، هرگز جرعت نمی کند از پدر در مورد این تصمیمش بپرسد . اما در طول سال ها زندگی مشترک ، عروس خانم فرزندی پسر به دنیا می آورد که سرخ و سفید و تپلی است .
ولی مادر من در آن زمان هر چه نوزاد به دنیا آورده بود ، یا سر زا رفته بودند و یا در همان کودکی فوت کرده بودند .
و از این که هووی تازه وارد صاحب فرزندی سالم و سفید و تپلی است ، غصه می خورد .
اما به خاطر اعتقادات خیلی محکمی که داشت ، هرگز حسودی نمی کند .
بله ، همان طور که اشاره کردم ، مادر من واقعاً زنی معتقد ، مومن و بی ریا بود . به اعتقاد مادر ، تنها گناه کبیره ای که انجام داده بود و به خاطر آن مدام رو به درگاه خدا گریه وزاری و توبه می کرد ، این بوده که در کودکی برای عبور از خیابان ، پاسبانی دست او را گرفته و از خیابان عبورش داده بود . با این طرز تفکر و اعتقاداتش بود ، که یک روز رو به در گاه خداوند می کند و خطاب به او می گوید : خدایا …. پروردگارا … خودت شاهدی که هرگز ( جز یک بار ) قصور از فرمان تو نکرده ام و شب و روز به عبادت مشغول بودم .
آیا این عدالت است که هووی من نیامده صاحب یک فرزند کاکل زری شود ، اما من تمام نوزادانم را از دست بدهم ؟
خدایا تنها خواهشم از شما این است که تنها یک پسر به من بدهی … پسری که : سیاه باشد …. زشت باشد … اما سالم باشد …
و بدین سان خدا دعای ان زن مومن را پذیرفت و بعد از سال ها عاقبت فرزندی سیاه ، زشت و سالم به نام خسرو به او اعطاء کرد . پسری که در فامیل شکیبایی، تنها اوست که پوستی تیره دارد .
درباره این سایت